«از پشت نگاهش کردم، لاغرتر از قبل بود و نحیفتر، موهایش یکدست سفید شده بودند، صورتش تکیده و چشمهایش گود افتاده بود، بعید میدانم چیزی در دنیا باشد که بتواند داغ اولاد را از یاد پدر و مادر ببرد. آوای صدایش حزین شده و به شکلی غریب در خود فرو رفته بود. آسان نبود، میگویند زمان داروی هر دردی است اما چه دوایی؟ بهخیالم هیچگاه زمان دردها را دوا نکرده است فقط این ما هستیم که به دردها عادت میکنیم. شاید خیلی خوب بود که پدرم سالها قبل از دنیا رفته بود وگرنه با شناختی که از او داشتم نمیدانستم چطور میخواست روزهای بدون پسرش را تاب بیاورد. فرزین نور چشمیاش بود، همیشه سایهبهسایهاش در حرکت بود و از او مراقبت میکرد. چطور چنین پدری میتوانست مرگ تمام وجودش را تحمل کند؟ همینقدر میدانم که زنده نمیماند، همین.
فرزین تمامقامت روبهروی خیال خستهام ایستاد، چشمهایش مات و دور از هرگونه حسی به نگاهم دوخته شده بود، رنگپریده با سر و مویی آشفته.