ساعت دیواری پنج بامداد را نمایش میداد وضو گرفتم. چادر نمازی را که مادربزرگ رضا به من هدیه داده بود به سر کردم. سجاده ام را داخل بالکن پهن کردم. نسیم خنک صبحگاهی فصل بهار انسان را نوازش میکرد و بوی مستکنندهی آن چادر حال و هوای عجیبی به انسان میداد. دو رکعت نماز صبح را خواندم سر به سجاده گذاشتم و برای بازگشت ستاره دعا کردم. بغض به گلویم چنگ زد و اشک به چشمهایم هجوم آورد به اشکهایم اجازه دادم تا خودشان را نشان بدهند خسته بودم از این همه انتظار که مرا مجبور به تحمل خیلی چیزها کرد. میترسیدم آخرش هم بیفایده باشد و من هرگز ستاره را ملاقات نکنم…
شماره تماس :09193195080